روایتی از مقاومت، شعر و موسیقی در شبی پر التهاب...
«بگو نترسن... این سر و صداها بیشترش واسه نفوذیاس. بگو "خدا هوامونو داره..."»
ساعت ۴ صبح هنوز بیدار بودم، بند به بند مینوشتم و محسن میخواند...
با صدای اسپیکر چشمانم را باز کردم، محسن لبخند زد و گفت: «تمام شد؟»